نشان خورشید🌧✨️🥹
ابر سفید پنبه ای کوچک در کنار دیگر ابر ها از خواب بیدار شد خورشید دستان گرمش را روی او می کشید و به او میگفت بلند شو یک روز جدید فرارسیده بلند شو ببین چه کارایی می تونی بکنی کلی داستان های جدید تو راهه.. اما من می خوام بخوابم این چیزی بود که ابر کوچولو میگفت دلم می خواد همیشه اینجا استراحت کنم کنار تو و ابر های دیگه اینجا خیلی نرم و راحته واسه چی باید از اینجا برم؟ خورشید دستی به دوردست ها کشید و نور خود را در سراسر جنگل پراکنده کرد با لبخند گفت من میتونم دوردست ها رو ببینم اونجا دور هست اما بسیار زیباست..
_اما من میترسم اگر به آنجا بروم دیگر نمی توانم تو را ببینم دیگر نمی توانم راحت دراز بکشم و بازی کنم من حتی هیچ دوستی هم آنجا ندارم...
_تو هرجا که بروی می توانی مرا ببینی دست و نور من در همه جای دنیا پیداست من هیچ وقت تو را ترک نخواهم کرد. من دوست همیشگی تو خواهم بود.
_اما من به خودم اعتماد ندارم اگر شب شود چه ؟ در شب تو دیگر نیستی آنوقت من تنها می مانم من نمی توانم از خودم در برابر باد های وحشی مراقبت کنم.
_من تکه ای از وجود خودم را درون تو گذاشته ام تکه ای که هرگز تو را رها نخواهد کرد آن از تو در برابر سخت ترین طوفان ها مراقبت خواهد کرد
_درباره چه حرف می زنی کدام تکه؟ من که چیزی نمی بینم ؟
خورشید لبخندی زد و گفت حالا آماده ای؟
ابر کوچولو با تردید سری تکان داد و آرام آرام از او و سایر ابرها دور شد دور شد و ....
هوا سرد بود هیچ ابری دیده نمی شد حالا او تنهای تنها بود دیگر خبری از گرمای آرامش بخش خورشید و آغوش گرم و نرم سایر ابر ها نبود تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و سکوتی رعب انگیز همه جا را فرا گرفته بود ابر کوچولو حسابی ترسیده بود هیج جا را نمی توانست ببیند و هیچ گوشه ای نمی توانست پناه بگیرد .باد ها وحشی شروع به وزیدن کردند
هی توووو اینجا چیکار می کنی
دیگری گفت اینجا قلمرو ماست ....تو حق نداشتی اینجا بیایی
آن ها ابر کوچولو رو به بازی گرفته بودند و او را به این طرف و آن طرف هل میدادند.
گفت رهایم کنید به من چیکار دارید
باد ها شروع به خندیدن کردند خنده هایشان سرد و ترسناک بود
_فکر می کنی کی هستی ..... تو قدرتی ندارییی
تو ضعیفی تو جز یک پنبه کوچک بی ارزش چیز دیگری نیستی...
ابر کوچولو آرام آرام شروع به گریه کرد قلب کوچک طلایی در او همچون نوری می درخشید احساس تنهایی میکرد و دلش برای سرزمینش تنگ شده بود
_هی نگاهش کنید گریه می کند..... ای ابر بیچاره احمق... فکر میکنی کسی پیدایش می شود تا تو را نجات دهد ...
و او را به هر طرف هل می دادند.
ابر کوچولو بزرگ و بزرگ تر می شد اشک هایش دیگر بیرون نمی ریختند و درون او جمع می شدند .احساس می کرد که دیگر هیچ صدایی نمی شنود صدای باد ها مزاحم کم و کمتر می شد مبهم و مبهم تر ...و حالا فقط صدای گریه خودش را می شنید و یک صدایی آرامش بخش
صدایی مثل ضربان قلب یک قلب آشنا و مهربان
دست از گریه کشید و به آرامی چشمانش را باز کرد
او در بالاترین نقطه آسمان قرار داشت جایی که همه چیز کوچک به نظر میرسید باد های وحشی و ترسناک خیلی کوچک و حقیر به نظر می آمدند .
قلبش همچون ستاره ای درخشان می تپید تا با حال آن را ندیده بود با دقت نگاهش کرد قلبش اشک ها را جمع می کرد و مانند فواره ای کوچک آرام بیرون میریخت اما آنچه بیرون میریخت دیگر آب نبود درست مانند الماس هایی درخشان و صیقل یافته بود همانقدر خالص و نورانی.
دیگر سردش نبود و آسمان تاریک و وحشتناک به نظر نمی آمد
حالا می توانست طلوع خورشید را از دوردست ها ببیند و همچنین میدید که زمینی که بر فراز آن در حال حرکت است چقدر خشک و نیازمند است احساس شکرگزاری و شعفی بینهایت میکرد اشک هایش را رها کرد آن ها جاری شدند و تمام آن سرزمین را سیراب کردند...