صدای طبیعت
پروانه ، تلاش می کرد . حسی به او می گفت که باید بیرون بیاید . اولین آفتاب ،اولین باد ، خنکی نسیم ، وحالا لطافت بهار بالهایش را نوازش می کرد . بالهایش ضعیف و چروکیده بودند . او آرام یک گوشه ایستاد . به آواز طبیعت گوش فرا داد . به صدای آبشار ، زمزمه ی چمن ها ،عطر دل انگیز لبخند شکوفه ها . او آرام بود و تنها نسیم لطیف بهاری بود که بالهای او را می گشود و نوازش می کرد . چشمانش را بست و با دقت گوش فرا داد همه چیز را درک می کرد . صدای خرد شدن برگ های مانده از پاییز زیر پای قرقاول . صدای آرام جیرجیرک از شاخه ی بغلی . صدای افتادن شبنم روی برگ . صدای طبیعت . چشمانش را باز کرد . بالهایش را گشود و پرواز کرد . حسی زیبا . همه چیز را می دید . حس می کرد و حالا تنها آن کرمی نبود که فقط به غذا فکر می کرد و دیگر هیچ چیزی را نمی دید . حالا می دید و با تمام وجودش حس می کرد .